بی انکه بتوانیم و بدانیم ، می گذردتلخ و بیرحم و پرخاطره...
و کمرنگ می شوند عهدهای کهنه و محکم می شوند بندهای تازه
عجب کابوس غریبی ست زندگی ...
باور نمی کنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام دل برکنم
تا لحظه لحظه
در دل دریای دور
امواج بی کران دقایق را
پارو زنم!
قیصر امین پور
تو را، با زبان گل های باغچه می خوانم.عطش نیاز وعشق مرا سوی تو می کشاند.
دیگر تومی مانی ومحبتت و زندگی که یک ترانه ی قدیمی ست .
من،
ترانه ی زندگی را بارها از دهان کوه وباد و باران شنیده ام.
می خواهم
ازتمام ترانه هایت آهنگی بسازم دلنواز،که آرامش رابه قلب هایمان هدیه کند.
ای خدای شقایق ها!
درمیان سروهای سبز به دریا که می نگرم،
خود راغرق دربخشایش وبخشش تومی بینم.
یاس ها،یک صدا نام تو را بر زبان می آورند.
خدایا.....!
زندگی زیباست به زیبایی دریایی از سکوت.
به من توانایی ده که با یک سبد از گل های امید به دیدار تو بیایم.
بیا..،
قلم را زمین می گذارم
خودم را هم..،
دلم را
با تمام حرف هایش،
نگاهم را
با همه ی بغض هایش،
دست هایم را هم
با همه ی دلتنگی هایش..،
بغل می گیرم و
می رویم...
برای گم شدن،
جز اندوهِ تو
جای دیگری سراغ ندارم..
وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در آب ، مهتاب
تلقی ...
و متانت زمین
زیر برف یخ می زند !
نان از یتیم خانه می دزدیم
و می فهمیم :
دزد ، اشتباه چاپی درد است ...